بنشین در کنارم و کمی چای بنوش(:

ساخت وبلاگ

میترسم این روزا،احمقانه است ولی ته دلم واقعا ی ترس بزرگه ک یهو آرامش درونی این روزا تموم شه

نمیدونم این آرامش یهو  از کجا اومده و میترسم ب همون یهویی ک اومده بخواد بره

دلم میخواد بمونه حالا حالا ها

همیه قیل و قالای دنیا برام بی معنی شده،دلم میخواد با خودم تنها باشم،فکر کنم،کتاب بخونم،برنامه ریزی کنم و ب برنامه هام برسم

+امروز تو جاده،وسط چند خط معمولیه یک کتاب معمولی انقد تو رویا غرق شدم و تو اون صحنه کنار شخصیت کتاب بودم ک ناخودآگاه براش اشک ریختم،اگه مرد بودم  احتمالا راننده کامیون میشدم((:

+امروز 5 دقه از دست یکی نارحت شدم و بعد بلافاصله انقد کارم ب نظرم حقیر اومد ک از خودم خجالت کشیدم،امیدوارم تو ذهنم بمونه(:

+امروز بچه ها رفتن سینما و بیرون،هفته پیشم رفتن،با اینکه هیچ کار خاصیم نداشتم و حتی همسرمم کشیک بود ولی حتی ی ذره هم دلم نخواست برم و نرفتم و بی دلیل کلی حس خوب پیدا کردم(:

+پسر کوچولوی بیمار امروز داشت ی کلیه اش رو از دست میداد،تا حالا کلی عمل شده بود،باز هم منتظر نوبت عمل بود،مادرش پر از نگرانی بود،و پسرک بی خیال همیه دنیا تمام مدت با ی بسته مداد رنگی شیطونی کرد و  آتیش سوزوند و خوشحال بود،میشد عاشق اونهمه خوش اخلاقی نشد؟((:

عاشقانه های یواشکی...
ما را در سایت عاشقانه های یواشکی دنبال می کنید

برچسب : بنشین,کنارم,بنوش, نویسنده : 9banolabkhand9 بازدید : 224 تاريخ : چهارشنبه 1 شهريور 1396 ساعت: 18:18