میترسم این روزا،احمقانه است ولی ته دلم واقعا ی ترس بزرگه ک یهو آرامش درونی این روزا تموم شه
نمیدونم این آرامش یهو از کجا اومده و میترسم ب همون یهویی ک اومده بخواد بره
دلم میخواد بمونه حالا حالا ها
همیه قیل و قالای دنیا برام بی معنی شده،دلم میخواد با خودم تنها باشم،فکر کنم،کتاب بخونم،برنامه ریزی کنم و ب برنامه هام برسم
+امروز تو جاده،وسط چند خط معمولیه یک کتاب معمولی انقد تو رویا غرق شدم و تو اون صحنه کنار شخصیت کتاب بودم ک ناخودآگاه براش اشک ریختم،اگه مرد بودم احتمالا راننده کامیون میشدم((:
+امروز 5 دقه از دست یکی نارحت شدم و بعد بلافاصله انقد کارم ب نظرم حقیر اومد ک از خودم خجالت کشیدم،امیدوارم تو ذهنم بمونه(:
+امروز بچه ها رفتن سینما و بیرون،هفته پیشم رفتن،با اینکه هیچ کار خاصیم نداشتم و حتی همسرمم کشیک بود ولی حتی ی ذره هم دلم نخواست برم و نرفتم و بی دلیل کلی حس خوب پیدا کردم(:
+پسر کوچولوی بیمار امروز داشت ی کلیه اش رو از دست میداد،تا حالا کلی عمل شده بود،باز هم منتظر نوبت عمل بود،مادرش پر از نگرانی بود،و پسرک بی خیال همیه دنیا تمام مدت با ی بسته مداد رنگی شیطونی کرد و آتیش سوزوند و خوشحال بود،میشد عاشق اونهمه خوش اخلاقی نشد؟((:
عاشقانه های یواشکی...