دیشب بعد مدتها با همسرم رفتیم پشت بوم شب نشینی،یکی از جاهایی ک هر دومون خیلی دوسش داریم(:
2-3 ساعتی نشستیم و ب صدای نوحه و سینه زنی های هیت های اطراف خونه گوش کردیم و حرف زدیم،از یک سالی ک گذشت حرف زدیم،از تمام ناگفته هایی ک بینمون مونده بود،از خودمون گفتیم و از ی تجربه مشترک ک هرکدوم جدا تجربه اش کردیم و جز بزرگترین اتفاقای زندگیمون بود و اینکه چقد اون اتفاقا رو زندگیمون تاثیر داشته و ...
وقتی داشتم دمنوشمو میخوردم و براش از چیزایی میگفتم ک تو این مدت احساس کردم و اونم با حرفاش حسامو تائید میکرد،بعد مدتها حس کردم دوباره جلوی همون پسرک 6 سال پیش نشستم،همونی ک یه روز دلمو دادم دست خدا و عاشقش شدم ،همونی ک میشد از همیه دنیا باهاش حرف زد و نگران هیچی نبود،همونی ک ی روز حس کردم تو عطر نفسهاش خودمو پیدا کردم
شب خاصیت عجیبی داره،تو سکوتش میشه از نو عاشق شد(:
امروز هم راه افتادیم تو خیابون و با دسته های سینه زنی رفتیم عزاداری و بعدم تعذیه خونی،حال و روز عاشورا غم عجیبی داره
بانونوشت:برای هزارمین بار،خواهشا مواظب دوستایی ک انتخاب میکنید باشید!!!
بانونوشت2:تیتر=علیرضا غزوه
برچسب : نویسنده : 9banolabkhand9 بازدید : 272