چند روز پیشا داشتم با آخاهی حرف میزدم،بعد همزمان داشتم از گشنگیم میمردم،ینی قشنگ داشتم جون میدادم، برای کامل شدن اوضاع ،حال بلند شدنم نداشتم،همونجور ک داشتیم حرف میزدیم بهش گفتم دارم از گشنگی میمیرم و حال بلند شدنم ندارم
بهم گفت:خب تو ک دست ب زنگت خوبه،پاشو ی زنگ بزن ی چیزی برات بیارن،نمیری یوقت(:
گوشی رو ک قطع کردم،دیدم راست میگه،تو این مدت هروقت دلم خواسته زنگ زدم و از بیرون برام غذا آوردن،خودشم هروقت اومده اصلا غذا تو خونه نخوردیم و همه اش بیرون بودیم،نه اینکه خیلی موضوع خاصی باشه،روتین زندگیه خیلیاس ولی فکر کردم تا چند وقت پیش چقد اوضاع یجور دیگه ای بود
ک آخرای ماه دیگه خالیه خالی میشدم نه خود آخر ماه حتی،یه هفته مونده ب آخر ماه مثلا
ک نود درصد بیرون رفتنا با بچه ها رو با بهونه ها الکی میپیچوندم و چون با حساب کتابم جور در نمیومد و چقد بهم نغ میزدن و چقد الکی میخندیدم و بهونه ها مسخره میاوردم
ک حتی برای خریدای خیییییلی کوچیک چقد حساب و کتاب میکردم
ک باورم نمیشه با ماهی ۵۰۰ تومن دوتایی زندگی میکردیم و کنارشم خرج رفت و آمد و کتاب و جزوه و این چیزا هم بود
اینکه حتی برای ی چکاپ ساده یا ی دکتر رفتن ساده چقد ذهنم درگیر هزینه هاش بود
اینکه چقد خسته بودم از حساب کتاب کردن و ب رو نیاوردن و تازه برعکسش رو حتی جلو آخاهی وانمود کردن،اونم برا منی ک تا قبل ازدواجم واقعا معنیه پول نداشتن رو اینجوری نفهمیده بودم
نه اینکه حالا نیازی ب صبر و تلاش و این چیزا نباشه ولی خب ی مرحله خیلی سخت رو باهم گذروندیم،مرحله ای ک حسابی جفتمون رو بزرگ کرد
جالب اینجاست ک تو اون روزا پس اندازم میکردیم(:
و جالب تر اینکه خدا هیچوقت تنهامون نذاشت،هیییییچوقت(:
ی چیزی ک خیلی تو زندگی خودم دوسش دارم،استقلالمونه،اینکه مدیون هیچکسی نیستیم،ب جز خدا
از مامان و بابای آخاهی ک هیچوقت پولی نگرفتیم،از مامان و بابای خودمم هرچی گرفتم گفتم ب جای جهیزیم ک بازم خیییییلی کمتر از یک جهیزیه معمولی میشد حتی
ن ک آسون باشه ولی دوست داشتنیه برام و براش روزی هزاربار خدارو شکر کردم
گاهی فکر میکنم ما دوتا از اوله اولش خیلی خیلی خلاف جریان آب شنا کردیم
برای همین الان درک اونایی ک سر این چیزا غر میزنن برام سخته
مثلا وقتی میگن یکی جهیزیه نداره و نمیتونه بره سر خونه زندگیش،درکش برام سخته،منم نداشتم و الان ۳-۴ ساله تو خونه خودمم،تازه وضع مالیه پدرمم جوری نبود ک نتونه بهم جهیزیه بده یا حتی نخواد بده ک حتی خیلیم اصرار کردن ولی دلمون نمیخواست مدیون کسی باشیم،خواستیم خودمون زندگیمونو بسازیم
یا وقتی پسرا غر نداشتن پول و خونه و ماشین و نداشتن حمایت خونوادشون رو میزنن و بعد اون دختری رو ک ادعا میکنن دوسش دارن ول میکنن،نمیتونم درک کنم،چون اوضاع آخاهی ب مراتب بدتر از این حرفا بود ولی کوتاه نیومد و پای عشقمون موند
فک میکنم همه چی ب خود آدما بستگی داره،اگه آدما واقعا چیزی رو بخوان،خدا پشتشون میمونه و جوری همه چی رو درست میکنه ک باورشونم نمیشه
دیدم ک میگم(:
عاشقانه های یواشکی...برچسب : نویسنده : 9banolabkhand9 بازدید : 266