میترسم این روزا،احمقانه است ولی ته دلم واقعا ی ترس بزرگه ک یهو آرامش درونی این روزا تموم شه نمیدونم این آرامش یهو از کجا اومده و میترسم ب همون یهویی ک اومده بخواد بره دلم میخواد بمونه حالا حالا ها همیه قیل و قالای دنیا برام بی معنی شده،دلم میخواد با خودم تنها باشم،فکر کنم،کتاب بخونم،برنامه ریزی کنم و ب برنامه هام برسم +امروز تو جاده،وسط چند خط معمولیه یک کتاب معمولی انقد تو رویا غرق شدم و تو اون صحنه کنار شخصیت کتاب بودم ک ناخودآگاه براش اشک ریختم،اگه مرد بودم احتمالا راننده کامیون میشدم((: +امروز 5 دقه از دست یکی نارحت شدم و بعد بلافاصله انقد کارم ب نظرم حقیر اومد ک از خودم خجالت کشیدم،امید,بنشین,کنارم,بنوش ...ادامه مطلب