جهان حاشیه ی جذابی ست... در حوالی طو!(:

ساخت وبلاگ

همونجور ک رو نیمکت نشسته بودم،دیدمش ک از دور داره میاد،کت اسپرت مشکیش رو تنش کرده بود،با پیرهن سورمه ایه ک مامان براش خریده،کوله اشم رو دوشش بود،سرش پائین بود و گاهی میاورد بالا و ی نگاه ب رو به روش میکرد و دوباره میاوردش پائین،چند لحظه هم از دیدم دور شد و رفت پشت دیوار و من منتظر زل زدم ب مسیر ک از پشت دیوار بیرون بیاد و دوباره ببینمش

هرچی خواستم بلند بشم و برم نزدیکش تا راهش کوتاه بشه،نشد،،،قشنگ ترین صحنه ای بود ک میشد دید و حاضر نبودم ی لحظه اشم از دست بدم

همونجا رو نیمکت نشستم تا نزدیک شد،دیدم داره دنبالم میگرده و اطرافو نگاه میکنه،با یکی سلام و احوال پرسی کرد و بلاخره پیدام کرد ک پشت ی درخت رو نیمکت نشسته بود و نگاش میکردم

انقد همون چند لحظه کوتاه برام لذت بخش بود ک حد نداشت

خداجونم شکرت(:


بانونوشت:رفتم از سلف دانشگاهشون غذا بگیرم،ک زنگ زد و گفت اگه اذیت نمیشی منتظر بمون از بیمارستان بیام دانشگاه و باهم برگردیم خونه،نیم ساعت منتظرش بودم تو سرما و یخ زدم،فقط روپوش سفیدم تنم بود با ی تاپ زیوش و ی چادر روش،فک کنم با این اوصاف داشتن این لحظه ها حقم بود((:

بانونوشت2:ی چیزی میخوام بنویسم ک نمیدونم بنویسم یا نه،یا خصوصی بنویسم یا عمومی،اگه صلاح باشه احتمالا بنویسمش زود(:

بانونوشت3:تیتر=محمد درودگری


عاشقانه های یواشکی...
ما را در سایت عاشقانه های یواشکی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9banolabkhand9 بازدید : 232 تاريخ : شنبه 21 اسفند 1395 ساعت: 4:53