بوی خاطرات

ساخت وبلاگ

صبح داشتم تند تند حاضر میشدم برم بیمارستان،ک یهو از زیر لباسایی ک رو مبل ولو بود ی اتود افتاد رو زمین،قشنگ ی لحظه با دیدنش خشکم زد،برداشتم و گذاشتمش رو میز و بقیه کارامو تندی کردم و راه افتادم طرف بیمارستان ولی کل روز ذهنم درگیرش بود،ن اینکه بهش فکر کنم ولی هی میومد تو ذهنم و میرفت

ترم 3 بودیم ک اومد تو کلاس ما،ی ترم بالاتر ازمون بود ولی عقب افتاده بود و شد همکلاسیه ما،ی دختر فوق العاده آروم و ساکت،مثل ی نسیم آروم بود و بی صدا،انقد آروم بود ک خیلی وقتا حتی وقتی کنارت نشسته بود بازم حضورشو فراموش میکردی،اصن یادت میرفت ک هست،واقعا فراموش میکردی

اون روزا ک اومد تو کلاس ما،منم تنها بودم،شاید برای همین بود ک خیلی زودتر از بقیه متوجه حضورش شدم(خیلی از بچه ها بعد از دوستیمون تازه متوجه حضورش شده بودن)،براش تو کلاس جا میگرفتم،اگه خبری میشد بهش خبر میدادم و ....،کم کم رابطمون بیشتر شد،دو کلمه هم باهم حرف میزدیم(:

ی بار سرما خورده بود و بهش زنگ زدم،کلی برام درد و دل کرد و آخرش بهم گفت خیلی آروم شده،انقد از حرفش خوشحال شدم ک حد نداشت(:

ی بار درباره ی مشکلی ک داشت باهم صحبت کردیم و سعی کردم راهنماییش کنم و دلداریش بدم،حس بزرگتری داشتم نسبت بهش،4 سال ازم کوچیکتر بود(:

ی بار رفتم خونش و باهم آلبوم عکساشو دیدیم(:

ی بار با مریم براش جشن تولد سوپرایزی گرفتیم(:

ی بار ی اتود دستش دیدم و گفتم چقد قشنگه و فردا ی اتود شبیه همون برام خریده بود،همین اتود(:

ولی کم کم همه چی عوض شد،روابط من ک بیشتر شد،اونم ازم دورتر شد،مریم و زینب ک اومدن،اون کم کم فاصله گرفت،دور شدنش هم ب همون اندازه حضورش آروم بود،ب ظاهر همه با هم بودیم ولی انگار ی چیزی عوض شده بود

نمیدونم چی شد ک کم کم حس کردم روم حساس شده،سعی کردم کمتر از همسرم جلوش چیزی بگم،سعی کردم هر چی میگه کلی ازش تعریف کنم

بعد یهو حامله شد،میدونستم ک واقعا دوست داشته،خیلی خوشحال شدیم،خیییییلی،ولی حساسیتاش بیشتر و شدیدتر شد و ی چیزایی گفت ک...


دیگه واقعا فاصله زیادتر شده بود،زیاد و دور

صبح ک اتود رو دیدم ،یهو دوباره دلم براش تنگ شد،ی دلتنگیه واقعی،برای همون دختر آرومی ک نسبت بهش احساس بزرگی و مسئولیت داشتم

بعضی وقتا یکی جلوی چشمته،خداروشکر زنده و سلامته ولی تو از دستش دادی،این خیلی دردناکه


بانونوشت:ی اخلاق بدی ک دارم اینه ک نمیتونم حسی رو ک ب کسی ندارم الکی بهش نشون بدم،نمیتونم ب کسی ک دوسش ندارم بگم دوسش دارم،نمیتونم وقتی یکی تو دلم و چشمم کوچیک میشه جور دیگه ای بهش وانمود کنم،جوابی نمیدم ولی تمام ذوق کردنام و لبخندامم میخوابه،میشه ی رابطه معمولی و عادی،این خیلی از روابطی ک میتونه حداقل ظاهری عالی باشه رو ازم بگیره ولی راستش ته دلم ازش راضیم برای همین تلاشی برای عوض شدنش نمیکنم(:


عاشقانه های یواشکی...
ما را در سایت عاشقانه های یواشکی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9banolabkhand9 بازدید : 195 تاريخ : سه شنبه 10 اسفند 1395 ساعت: 19:33