تو زندگی هممون روزایی پیش میاد ک خیلی خوب نیست،روزایی ک نه فقط خوب نیست ک حتی شبیه مرگه
تو ۳ماه گذشته،تو زندگیه منم ی سونامیه بزرگ اومد،اتفاق ویرانگری ک مثل یک جرقه تو انبار کاه بود و با خودش همه چیز رو سوزوند،اتفاق خیلی بزرگی نبود،ی اتفاق خیلی ساده ک با تمام سادگیش ب شدت ویران کننده بود
تمام عاشقانه هام رو خاموش کرد،تبدیلم کرد ب یک زن معمولی
ب حدی همه چیز عوض شد ک دیگه حتی اینجا هم نمیتونستم بنویسم،فلج شده بودم و قدرت هر کاری ازم گرفته شد
تا اینکه دو هفته پیش ی دفه با حرفات،با تمام ناگفته هات تمام اون آتیشی رو ک ب جون این زندگی افتاده بود،خاموش کردی
خداروشکر همه این اتفاقا تموم شد،سونامی اومد و نابود کرد و رفت ولی ما شهر رو از نو دوباره ساختیم،دست تو دست هم
امروز ک بعد ۳ ماه دوباره موقع بیرون رفتنت ناخودآگاه پشت سرت دعا خوندم و بهت فوت کردم،فهمیدم همه چی دوباره آروم شده
حس ققنوسی رو دارم ک از دل آتیش دوباره متولد شده،تازه تر و آماده تر برای ادامه راه
و آگاه تر
خداروشکر(:
عاشقانه های یواشکی...برچسب : نویسنده : 9banolabkhand9 بازدید : 215