از اول این ماه بخش داخلیه آخاهی شروع شده و سه شنبه کشیک بود و یهو نصف شبش بهم خبر داد ک فردا(چهارشنبه صبح) مورنینگ داره اونم با بد اخلااااااااق ترین اتند بیمارستان
از شانسش من قبلا از رو هاریسون کل اون مطلبو خلاصه کرده بودم و نوشته بودم،همه رو تو تلگرام نوشتم و براش فرستادم ولی بازم خودش تا صبح از استرس نخوابیده بود و هی از رو کتاب و اینترنت خونده بود
بنده هم تصمیم گرفتم جهت دادن قوت قلب تشریف ببرم بیمارستانشون ولی مشکل اینجا بود ک خودم تا عید ی بیمارستان دیگم و اونجا باید صبحا حضور بزنم و از اونجایی ک هرررررروقت عجله داری باید همه کارا باهم پیش بیاد
اول صبح دیر از خواب بیدار شدم،بعد وسایلم پیدا نمیشد،کفشم پام نمیشد،تاکسی گیرم نیومد،ینی معجزه بود ک 8 و 5 دقیقه رسیدم بیمارستان و حضور زدم(((:
بعد یهو معجزه شد و همونجوری ک سرگردون بودم ک چجوری خودمو برسونم ب اون بیمارستان،یهو یکی از بچه ها گفت ک میرسونم و تو 10 دقیقه با کلی شوماخر بازی بنده رو رسوند(((:
بگذریم ک پشت تمام چراغ قرمزا موندیم و تازه ب ترافیک ی تصادفم خوردیم(((:
خلاصه بدو بدو رفتم سالن مورنینگ و دیدم آخاهی و رزیدنت داخلی دارن جواب سوال میدن،همون آخر سالن پیش یکی از استاژرای سراسری ک میشناختمش نشستم و با ذوق زل زده بود و گوش میدادم،تو عمرم هیچ مورنینگی رو انقد با دقت گوش ندادم((((:
بعد بهاره(همون استاژره) رفت ب یکی از دخترا ی چیزی گفت و اونم پاشد و رفت،منم رفتم جاش بشینم ک یهو آخاهیم ک مورنینگش تموم شده بود،اومد رو صندلی جلویی نشست((((((:
بعد من طبق معمول با دیدنش طپش قلب گرفته بودم و نمیتونستم صداش کنم((((((:
بعد یهو چشمش بهم خورد و جا خورد و گفت تموم شد ک گفتم بودم و بهش گفتم ک عالی بود مثل همیشه(((:
بعد مورنینگم یکم صحبت کردیم و من برگشتم بیمارستان خودمون(((:
خیلی خوب بود(((:
بانونوشت:از اون جایی ک آخاهی زیاد اهل نشون دادن ذوق و اینا نیست،بنده بهش لطف میکنم و هی یادش میندازم و از چهارشنبه تا حالا هی ازش میپرسم ک چقد از دیدنم ذوق کرده?و اعلامم میکنم ک خودم بیشتر ذوق کردم((((:
بانونوشت2:انقد موقع ارائه اش ذوق و هیجان داشتم ک حد نداشت،همش صلوات میفرستادم براش فقط((:
بانونوشت3:تیتر=مصطفی ملکی
:
عاشقانه های یواشکی...برچسب : نویسنده : 9banolabkhand9 بازدید : 188